تو سال جدید میخوام بیشتر یاد بگیرم
هر چیزی رو که لازممه و یا هر چیزی رو که دوس دارم
میخوام تا قبل سی سالگی از مغزم بیش از اندازه کار بکشم.
تو سال جدید میخوام بیشتر یاد بگیرم
هر چیزی رو که لازممه و یا هر چیزی رو که دوس دارم
میخوام تا قبل سی سالگی از مغزم بیش از اندازه کار بکشم.
میخوام تو سال جدید بیشتر رو اخلاقم کار کنم
کمتر عصبانی بشم
داد نزنم
حرف بد نزنم
رو خشمم کنترل داشته باشم
و سعی کنم قبل از عصبانیت خودمو کنترل کنم و آروم باشم.
دیروز رفتم پیش یه بنده خدایی برای شروع یه کاری
واقعا آدم میمونه چه جوری همه چی دست به دست هم میده تو رو یه جایی میرسونه که واقعا لازمته
چقد احتیاج داشتم به اون حرفها
ازم خواست یه بار بشینم با خودم فکر کنم که تا حالا چیکار کردم و دنبال چی هستم.
گفت تا قبل چهل سالگی برو دنبال خواستههات، چون چهل که بشی برمیگردی ببینی چی کار کردی و اگه به کوچیکترین خواستههات بیتوجه بودی تو چهل سالگی مثل پتک میاد رو سرت.
جالب بود که ایشون استاد نویسندگی هم بودن.
ازم خواست یکی از کلاسهاشو به عنوان مهمان برم اگه خوشم اومد ثبت نام کنم.
بهش میگم: انقد نگو دلم خوراکی میخواد، هی باعث میشی منم بخورم.
میگه: عیبی نداره چاق بشی.
میگم: نگو برای چی؟
میگه: چون یه کم بیشتر ازت داریم.
آخه داداش انقد باحال🙄
کی جواب دل شکستنهای منو میده؟
کی جواب بغض گندهای که تو گلوم لونه کرده رو میده؟
کی جواب قطرههای اشکم که آروم نمیگیرنو میده؟
درسته که سختگیریهای بابام باعث شده تو زندگیم خیلی پیشرفت کنم.
نه به خاطر اینکه خودی نشون بدم، بیشتر برای خودم بوده.
اما قشنگ یه عقده بزرگ تو وجودم هست که یه بار بهم افتخار کنه. یه بارم شده بگه آفرین دخترم.
همیشه تلاش کردم، همیشه سعی کردم بهترین باشم. خیلیها تو سن من هستن که اصلا تلاشی نمیکنن که بخوان به چیزی برسن.
این درسی بشه برام که تلاش بدون نتیجه بچهم رو تشویق کنم. فقط تلاشش رو.
حال بچهای رو دارم که هیچ کسی رو نداره و همه کاراشو باید خودش انجام بده.
کاش لااقل بعد از ازدواج یه کم استراحت کنم. کمتر بار رو دوشم باشه. کمتر نگران باشم.
معمولا تو سن من آدما به فکر بچه دومشونن، اما من باید به این فکر کنم که مامانم بیرون میره حالش خوب باشه و سالم برگرده.
مشکلم با بچه نیست مشکلم با اینه که مامانم ول کرده خودشو سپرده دست ما.
امروز باهاش دعوا کرد. گریه کردم. داد زدم که آخه تو که سنی نداری. تو سن تو مامانا دختراشونو جمع میکنن نه اینکه برعکسش اتفاق بیافته.
تو سن من همه یه مامان بزرگ دارن که سالمه و اصلا هم نگرانش نیستن که حالش خوب باشه یا نه.
بعد من هر لحظه نگرانم برای مامانم اتفاقی نیافته.