پـــانـدای رنـــگـی

نگاهی متفاوت

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

نگاشی

میگه نگاشی بکش
کافیه خودکار و کاغد ببینه دیگه چشاش هیچ جایی رو نمی‌بینه
زمان و مکان هم نمیشناسه.
ساعت ۲و ۱۱ دقیقه‌ست.
الان رفتن پایین
قبلش کلا یا داشت نگاشی می‌کشید یا هی خودکار و می‌داد به من و داداش کوچیکه که براش نگاشی بکشیم😁
به زور باباشو بیدار کردیم که پاشو سارا رو ببر.
همه‌مون خواب بودیم انقد که سر و صدا کرد بیدارمون کرد. شاد شدیم و رفتن پایین.

  • ۲ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • جمعه ۳۰ آذر ۹۷

    به امید اون روز

    حال بچه‌ای رو دارم که هیچ کسی رو نداره و همه کاراشو باید خودش انجام بده.

    کاش لااقل بعد از ازدواج یه کم استراحت کنم. کمتر بار رو دوشم باشه. کمتر نگران باشم.

  • ۱ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۶ آذر ۹۷

    نگرانی تا چه حد؟

    معمولا تو سن من آدما به فکر بچه دومشونن، اما من باید به این فکر کنم که مامانم بیرون میره حالش خوب باشه و سالم برگرده.

    مشکلم با بچه نیست مشکلم با اینه که مامانم ول کرده خودشو سپرده دست ما.

    امروز باهاش دعوا کرد. گریه کردم. داد زدم که آخه تو که سنی نداری. تو سن تو مامانا دختراشونو جمع می‌کنن نه اینکه برعکسش اتفاق بیافته.

    تو سن من همه یه مامان بزرگ دارن که سالمه و اصلا هم نگرانش نیستن که حالش خوب باشه یا نه.

    بعد من هر لحظه نگرانم برای مامانم اتفاقی نیافته.

  • ۱ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۶ آذر ۹۷

    مردم گرگ شدن

    طرف برای ثبت موسسه زنگ زده بهم

    میگه: ما قبلا با آقای فلانی (آقای رئیس) دوستانه کار می‌کردیم و قرار نبوده پولی پرداخت بشه

    الان که فوت کردن لازمه هزینه‌ای پرداخت کنیم؟

    گفتم: اگه بخوام ادامه بدم، بله هزینه برای دستمزدم هست.

    والا فکر می‌کنن منم دوست‌شونم !!!


    تازشم آقای رئیس قرار بوده آخر کار ازشون پول بگیره. اینا به خیال خودشون دوستانه بوده :/

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • شنبه ۲۴ آذر ۹۷

    از مزیتهای همزمان دو تا داداش داشتن

    بعد از مامانم بیشترین وابستگیم تو خونه به داداش کوچیکه‌ست.
    داداش که چه عرض کنم، بچه‌م بوده
    الان که بزرگ شده،  شده پشت و پناهم.
    همیشه کنارم بوده.

    اما داداش بزرگه، شاید کاراش به چشم نیاد، اما همیشه حلم داده که پیشرفت کنم.
    همیشه تو گوشم خونده تو باید تو زندگیت بهترین باشی.
    بیشتر مواقع که به حرفش گوش ندادم. آخرش جوری شده که به حرفش رسیدم و به خودم گفتم کاش گوش می‌دادم.
    دیروز داشتم برای دختر عمو جان یکی از اذیتهای بی‌شمار داداش بزرگه تو کوچیکیمون رو تعریف می‌کردم.
    اینکه همیشه پشتی رو می‌نداختیم و روش می‌شستیم که مثلا تو اقیانوس گیر کردیم. بعد یهو می‌گفت وای کوسه. بعد منو حل می‌داد از پشتی می‌افتادم رو زمین و کوسه منو می‌خورد و من گریه و می کردم :) 
    سریه بعدی که ازم می‌خواست بازم می‌رفتم بازی می‌کردم:)
    به همین سادگی:) به همین خنگی:)

    در کل خواستم بگم هر اذیتی به یه خوبی ختم میشه. 
  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • شنبه ۲۴ آذر ۹۷

    تنهایی

    مامان و بابا شمالن

    داداش کوچیکه مدرسه‌ست

    دختر عمو جان رفته

    خودم موندم و خودم

    آدما تو تنهاییشون چیکار می‌کنن؟

    این همه خانم خونه‌دار بعد از اینکه همه اعضا رو می‌فرستن پی کارشون، بعدش تو تنهایی چی کار می‌کنن؟

    چرا آدم اینجور مواقع فقط دوس داره استراحت کنه و خوش بگذرونه؟

    در حالی که یه خروار ظرف ریخته تو ظرفشویی و تک تک ظرفها دارن صدام می‌کنن بیا مارو بشور!

    انگار صدای سریالها و فیلمهای تو گوشیم بلندتر از صدای ظرفاست :)

  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • شنبه ۲۴ آذر ۹۷

    روح سرگردان

    شبها که دارم می‌خوابم

    از یخچالمون صدای روح میاد

    انگار چند تا روح اون تو گیر کردن و دارن کمک می‌خوان

    سعی می‌کنم اصلا بهش فکر نکنم، وگرنه قشنگ باورم میشه

    باید به فکر یخچال جدید باشیم.

    یا اینکه من یه روز میرم روحهای گیر کرده رو نجات میدم.😓

  • ۲ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • سه شنبه ۲۰ آذر ۹۷

    همیشه هستی

    داشتم می‌بستم وبلاگو

    دلم نیومد

    گفتم یه چیزی بنویسم

    امشب شب چهلم آقای رئیس بود

    به قول همکارش خوبیاش نسل در نسل منتقل میشه و من شک ندارم که بعدا به بچه‌هام که هیچ، به نوه‌هام هم از خوبیاش میگم.

    خانمش بهم میگه لطف کردید. بهش گفتم لطف رو ایشون کردن که تا آخر عمر یادشون می‌کنم.

    خدا رحمتت کنه مرد. چهل روز گذشت اما هر روز یادت می‌کنم.

  • ۲ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • جمعه ۱۶ آذر ۹۷

    به دنبال کار ۲

    امروز بعد از فوت رئیس این اولین بار بود رفتم برای مصاحبه کاری

    نمیدونم چرا به طرز عجیبی انقد خوشحال بودم

    ولی تو دلم هم مطمئن بودم که اصلا قرار نیست اتفاق بیافته

    همیشه چیزی که با عقلم جور در نمیاد، اتفاق نمی‌افته

    اینم یکی از اونا


    پ.ن: آدم وقتی چند وقت نمی‌نویسه، دیگه دلش نمیخواد بیاد

    به زور اومدم😑

  • ۰ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • سه شنبه ۱۳ آذر ۹۷

    حال الان من

    تا حالا شده ساعت ۲ و ۱۵ دقیقه نصفه شب با چشمای خسته خواب آلود نیمه باز، به این فکر کنید که خوشبخترین آدم هستید؟

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • سه شنبه ۱۳ آذر ۹۷