سه روزه میام سرکار

کاری که همیشه دوست داشتم. نه دقیق این کارو، اما همچین فضایی رو دوست داشتم.

نمیدونم چرا هنوزم باهاش اون چنان ارتباط برقرار نکردم.

فکرم همش مشغوله

همش نگرانم

داشتم پادکست گوش میدادم.

میگفت بنویسید. چیزی که تو ذهنتونه رو بریزید بیرون. 

دارم سعی میکنم همین کارو کنم. چون ذهنم خیلی درگیره.

یه دوره جدیدی آغاز شده

مامان بی حالتر شده. حالش خوب نیست

منم که سرکارم.

بابا خیلی حوصله نداره از مامان نگهداری کنه. اما داره سعیشو میکنه

چند تا سایت دستمه وقت و حوصله ندارم کار کنم روشون.

ماه رمضونه و من تا میرسم خونه چیزی ازم نمونده. البته دو روز بیشتر نمونده تا تموم بشه اما سخته.