پـــانـدای رنـــگـی

نگاهی متفاوت

معجزة آسمونی

انصافا باید از خدا یه چیز دیگه میخواستم

آقای رئیس برام شربت و شیرینی اورد :)))))))))))))

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶

    گزارش کار

    گشنمه

    هیچ کی هم نیست یه غذایی بده دستم

    تو شرکتم

    جالب اینجاست که قبلش هم یه لقمه‌ با خودم اوردم خوردم و گفتم تا شب می‌خوام برم گشنم نشه

    از الان برا شنبه‌ای که تعطیله در پوست خود نمی‌گنجم.

    ممنون از مسئولین :)))

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶

    پنهان واقعیتها

    دیروز تو مترو بودم

    داشتم با دقت تمام دخترهای هم سن و سالم رو نگاه می‌کردم

    شاید برای اولین بار بود انقد با دقت نگاهشون می‌کردم

    به یه جیزهایی پی بردم

    اینکه بیشریا موهاشونو رنگ کردن

    اینکه آرایش دارن

    لاک میزنن

    موها بیرونه از پشت و جلو

    مانتوها باز

    حال خودم خوب نبود. کلی بغض و گریه داشت خفه‌م می‌کرد.

    اینا رو که دیدم حال خودمو فراموش کردم. 

    تاسف خوردم برای دخترا و زنای کشورم.

    واقعا داریم به کجا می‌ریم؟

    چقدر فکرها عوض شده چقدر واقعیتها کنار گذاشته شده.

    چرا همه می‌خوایم یه ماسک بزاریم رو صورتمون؟

    چرا داریم خودمونو گول می‌زنیم؟

    واقعا متاسفم

  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶

    به وقت کار یا بیکاری؟

    سه دقیه دیگه ساعت 9 میشه و من هنوز تو شرکتم

    آقای رئیس داره با تلفن حرف میزنه و من امروز کاملا بیکار بودم

    کسی هم جوابگو نیست

    نمی‌دونم این پول حلال یا نه؟

    ولی اینو میدونم که من نمی‌تونم وقتهایی که کار هم ندارم شرکت نرم.


  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۹ مرداد ۹۶

    چی بالاتر از این؟

    امروز سارایی عمه تو بغلم خوابش برد
    سارا خیلی شیطونه 
    بعد از اینکه شیطونیاش شروع شد اولین باری بود که این همه آروم تو بغلم مونده بود
    برام عجیب بود
    خوابش میومد
    درازش کردم رو دستام دیدم آروم چشماش رو بست و خوابید
    من واقعا حس کردم تو بهشتم :)
    خدایا چرا انقد این حس بچه دوست داشتن رو تو وجودم پرورش دادی آخه؟
    آخر یه وقت دق می‌کنما
    یا این حس رو برش دار یا ...
  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • شنبه ۷ مرداد ۹۶

    خیالات واقعی

    به طرز وحشتناکی پاهام یخ می‌کنه
    پاهامو می‌ذارم تو برف
    بعد درش میارم می‌رم کنار بخاری
    و بعد مثل چرخه دوباره اتفاق می‌افته
    دقیقا همین حس رو دارم
    بیشتر وقتها همین حس
  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • شنبه ۷ مرداد ۹۶

    فرشته‌ها وجود دارن

    تا رسیدم شرکت منشیِ مهربون برام یه لیوان موهیتو اورد

    کم مونده بود دستشو بوس کنم

    از بس که گرم بود و حالم خوش نبود

    هرچی دعا بلد بودم براش کردم.


  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • شنبه ۷ مرداد ۹۶

    نعمتی فراتر از آنچه فکرش را بکنید

    دیشب تا صبح همش خواب و بیدار بودم

    صبح هم نتونستم بخوابم

    بعد از ظهر هم به دلیلی نشد که نشد

    الان تو شرکت یه چشمم به کاره یه چشمم بسته ست

    خدایا یه کاری کن دووم بیارم امروزه رو

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • شنبه ۷ مرداد ۹۶

    بیماری بد موقع

    سرماخوردگی در حد لالیگا
    متوجهید که؟
    خدا کمک کنه تو این همه کارو کار و کار سرماخوردگی جایی نداشت :(
  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶

    هنوزم صداش تو گوشمِ

    تو شرکت داشتم رد می‌شدم یهو دیدم زیر پام یه صدای تخی بلند شد.

    یواش پامو بلند کردم دیدم یه سوسکه

    خدایا تا حالا نشده بود یه سوسکو زیر پام له کنم :O

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶