دلم نوشتن میخواد
دلم پر از حرفه
اما کلمات رو نمیتونم از مغزم خارج کنم
هر روز میام صفحه ارسال مطلب جدید رو باز میکنم.
اما میبینم نمیتونم حرفهامو بنویسم.
نگرانم که که اگه ادامه ندم همینقدر هم ازم گرفته بشه.
دلم نوشتن میخواد
دلم پر از حرفه
اما کلمات رو نمیتونم از مغزم خارج کنم
هر روز میام صفحه ارسال مطلب جدید رو باز میکنم.
اما میبینم نمیتونم حرفهامو بنویسم.
نگرانم که که اگه ادامه ندم همینقدر هم ازم گرفته بشه.
چند ماهیه تو سرم افتاده که حتما گوشی آیفون بخرم
گوشی
اپل واچ
و ایرپادش :/
آره میدونم زیادیمه رودل میکنم
اما میخوام خب :(
تازه به یک مسئله مهم از زندگیم پی بردم
اون همه احساس تنهایی که میکردم
تازه پی بردم من مشکل تنهایی اگزیستانسیال دارم
و چقدر وقتی مطلب راجع بهش میخوندم خوده خود خود بودم.
و چقدر برام شوکه کننده بود
و چقدر چقدر چقدر خوشحالم که متوجه شدم این درد تنهایی چیه
حالا که فهمیدم میتونم رو خودم کار کنم
میتونم درستش کنم
و باید درستش کنم
امروز شاید اون اتفاقی که باید بیافته رقم بخوره
میرم که ببینم چطور میشه
اگه نشد واقعا دست نگه میدارم
باید فاصله بگیرم از این قضیه
باید خودمو بکشونم بالا
یکی هم نیست بزنه تو گوشم بگه داری با خودت چیکار میکنی :/
چند روزه مدیتیشن رو شروع کردم
آرامش و تمرکز رو تو همین چند روزه دارم میبینم
باید برم کلاس یوگا
باید ذهنمو مشغول نگه دارم
لازم دارم دور باشم از این وضعیت
خیلی وقته ننوشتم
نمیدونم از چی بگم
اتفاقای مختلف
بزرگ شدن
یاد گرفتن
حرفهای زیاد
تنهایی
درگیری ذهنی
وقتهایی که صد بار تو طول روز میرم چک میکنم ببینم پیام داده یا نه ...
عاشق نشید :|
دوباره برگشت
بهش میگم یه دلیل منطقی بیار که من باهات بمونم.
میگه دوست داشتن مگه کم چیزیه؟
میگم دوست داشتن تنها برای من دلیل نمیشه
گفتم عقلانی باشه
بهم گفت شاید تورو به خاطر خودم میخوام. شاید شبیه شیطان شدم
چقدر این اعترافش برام جالب بود :) لذتی بردم فراواااان :))))
همیشه اون آدم خوبه بود و من بده. اما این بار خودش به زبون خودش اعتراف کرد چیزیو که من کل این دو ماه و 20 روزی که با هم بودیم حسش کردم.
گفتم میتونم برات یه دوست باشم فقط
گفت من به همونم راضی ام.
شرط گذاشتم برای دوستیمون
گفتم برای پیشرفت هم تلاش کنیم.
اون تنها کسیه که نتونستم از فکرم درش بیارم. به خودم این فرصت رو میدم که کنار هم از اطلاعات هم استفاده کنیم و باعث پیشرفت هم باشیم.