میگما قراره اون دنیا هم بریم جهنم؟
مگه اینا همش جهنم نیست؟
اگه نیست پس چیه؟
یعنی خدا نمیبینه؟ دارم کفر میگم؟
میشه یکی بیاد بگه پس کی روزای خوب میاد؟
میشه برای فقط یه ماه هم شده حالم خوب باشه؟
راضیام به خدا. به همین یه ماه
میگما قراره اون دنیا هم بریم جهنم؟
مگه اینا همش جهنم نیست؟
اگه نیست پس چیه؟
یعنی خدا نمیبینه؟ دارم کفر میگم؟
میشه یکی بیاد بگه پس کی روزای خوب میاد؟
میشه برای فقط یه ماه هم شده حالم خوب باشه؟
راضیام به خدا. به همین یه ماه
تا حالا شده از خوابیدن مامانتون خوشحال باشید؟
از صدای نفسهاش
صدای خروپفش
از سکوتش وقتی که خوابیده
تا حالا شده به خاطر این خدارو شکر کنید؟
وقتهایی که خواب نیست حتما یه مشکلی داره.
دیروز شاید برای اولین باری که با مامان میرفتیم دکتر حالم انقد بد بود.
حجمی از خستگی، نا امیدی، ناراحتی، گشنگی، بیحوصلگی، خواب آلودگی رو داشتم.
واقعا همه اینا رو با هم داشتم.
هر جا هم رفتیم عین مریضای روحی میشستم زل میزدم به یه گوشه
در حالی که قبلا دائم یا در حال کتاب خوندن بودم یا تو گوشی داشتم یه کاری میکردم تا مامان کارش تموم بشه.
انقد برای خودم عجیب بود که اومدم اینجا دارم اینو مینویسم.
میخوام یادم بمونه این روزای سخت رو. این روزایی که هر لحظه به لحظهش حس کردم دیگه توان ندارم.
نمیدونم چقدر قراره این مشکلات ادامه پیدا کنه اما ته دلم یه امیدی هست.
همیشه شاید نشون بدم نا امیدم اما توی قلبم میدونم خدا باهام هست.
همیشه بوده
مامانم؟
بهتره
موهای سفیدمو بهش نشون دادم میگم مامان ببین اینارو تو سفید کردی😁
حواست هست؟ تمام راهها رو دارم خودم تنها میرم
خودم تنها دارم بزرگ میشم.
جاهایی که میتونستیم با هم پیش بریم رو خودم تنها دارم تجربه میکنم.
مگه نه اینکه گفتن زن و مرد در کنار هم تکمیل میشن؟
پس چرا من تنها دارم تکمیل میشم.
همیشه از خدا خواستم بهترین باشم تا بعدا به مشکل نخورم.
ولی نه اینکه من کوله باری از تجربه بشم و بعدا تو بیای.
این چند روز برام خیلی کند میگذره
روزایی که افتادم رو دور این که مامانم رو ببرم دکترای مختلف
منتظرم شنبه بیاد ببرمش دکتر
دوباره دوشنبه
دوباره سه شنبه
چرا تا میام از حال خوب مامانم لذت ببرم
میزنه یه جای دیگهش مریض میشه
چرا اصلا مامانا باید مریض بشن
چرا من باید ذره ذره آب شدن مامانم رو به چشمم ببینم.
خدایا نگاهم کن دارم خم میشم
این کتابهان که مارو میخونن. مارو ورق میزنن، سرنشتمون رو میسازن
این جملات رو تو کتاب داستان همشهری خوندم.
به نظرم اونقدر قشنگ هست که بشه براش یه متن طولانی نوشت.
از وقتی که بیکار شدم
یه حالتی پیدا کردم
بین حال کردن تو خونه و بیمصرف بودن
یه چیزی هممممش بهم میگه تو میتونی تو جامعه مفید باشی، پس چرا تلاش نمیکنی برای پیشرفت
یه چیزی هم میگه تو که تو خونه بیکار نیستی. بشین زندگیتو بکن
یه جورایی تکلیفم مشخص نیست.