پـــانـدای رنـــگـی

نگاهی متفاوت

پسر نرگس کی می‌آیی؟

دیر گاهی‌ست که من در دل این شام سیاه

پشت این پنجره بیدار و خموش

مانده‌ام چشم به راه

همه چشم و همه گوش

مستِ آن بانگ دلاویز که می‌آید نرم

محو آن اختر شب‌تاب که می‌سوزد گرم


قسمتی از شعر شبگیر از آقای امیر هوشنگ ابتهاج

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۹۵

    ولنتاین خود را چگونه گذراندید؟

    اومدم خونه بابام شیرینی خریده

    میگم این چیه؟

    میگه ولنتاین مبارک D:

    منو می‌گی، ترکیدما D:

    شبکه‌های مجازی با پدر مادرمون چه کردن؟ D:

  • ۱ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • سه شنبه ۲۶ بهمن ۹۵

    بهارِ زمستونی

    مثل اینکه هوا خیال نداره بهاری بشه
    بهارو میشه حس کردها
    اما سرما و بارون و برفش یه چیز دیگه میگه

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

    کلاس آخر

    امروز کلاس آخر این‌دیزاین بود
    دلم برا بغلهای محکمشون تنگ میشه
    خدا کنه دوستیامون ادامه پیدا کنه

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

    ایستاده در غبار

    قشنگ بود
    انگار کتابی بود مثل کتابایی که خوندم
    امیدوارم زندگی تمام شهدای مهم کشورمون رو به صورت فیلم در بیارن.
    یه جور تلنگر به همه‌ست. یه جور درسِ
    واقعا لذت بردم

  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

    خییییلی زود رفتید

    باورتون می‌شه؟ 

    بعضی وقتها خیلی دلم براتون تنگ می‌شه

    تنگ که نه، دلم پر می‌کشه

    کاش زنده بودید

    همیشه ازینکه دیدم دیگران مامان‌بزرگ و بابا‌بزرگ دارن حسودیم می‌شه

    من کوچیک بودم رفتین

    نزاشتین این طعم شیرین وجودتونو با تمام وجود حس کنم.

    جای خالیتون بدجوری حس می‌شه

    خدا رحمتتون کنه

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • جمعه ۲۲ بهمن ۹۵

    زرد مثل معصومه

    بعد از اتفاق دیروز به این پی بردم چقدر همه رنگ زرد رو دوست دارن و من خبر نداشتم.
    این همه مدت تو رنگ زرد رو دوست داشتی و من فکر می‌کردم شاید فقط تو دیوونه‌ای D:
    دارم سعی می‌کنم دوسِش داشته باشم. :))
  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵

    مراقب حرف زدنمون باشیم

    دیروز داشتم می‌رفتم کلاس
    تو راه دو تا پسر جلو راه می‌رفتن. یکی هم پشت سرشون
    و مطمئن بودم هیچ ربطی به هم ندارن
    یکی از اون دو تا پسرا برگشت بره سمت مغازه که اونی که پشت سرشون راه می‌رفت شروع کرد به فحش (از نوع افتضاح) دادن.
    من در چه حالی بودم؟
    یک لحظه شوکه شدم و با بیشترین سرعتی که از خود دیده بودم، به راهم ادامه دادم.
    فکرهایی که تو راه به سرم زد:
    آیا قبلش اتفاقی افتاده بوده؟
    آیا منو واقعا ندید اونجا که اینطور حرفهای زشت می‌زد؟
    آیا داریم همچین کسایی؟

    واقعا هستن کسایی که احتیاج به تیمارستان (به تمام معنا) دارن :\
  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵

    تا هستم، باشید.

    خدایا می‌شه به همه‌ی پدر مادرا سلامتی بدی؟

    خدایا می‌دونی که چقد به وجودشون نیاز دارم.

    وقتی خدای نکرده نباشن، زندگی چقدر بی‌روح و مسخره می‌شه

    اصلا می‌خوام نباشه

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵

    زمستونِ بلند

    به تمام معنا سردِ

    توی دفترم و همزمان با کار کردن رادیو پای گوش مید‌م و از فرط سرما به خودم می‌پیچم

    شاید اولین سالی باشه که دلم می‌خواد زودتر زمستون تموم بشه

    بهار زودتر بیا لطفا

  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵