پـــانـدای رنـــگـی

نگاهی متفاوت

مهمون داریم تا مهمون

مهمون داریم

ازون مهمونایی که .... نگم بیخیال ...

بیشتر خستگی تو تنم مونده تا خوشحالی

واقعا همه مهمونا حبیب خدان؟ D:

ببخشیدا

ولی آدم شک می کنه D:

  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷

    نگیر ازم

    فردا روز آخر ماه رمضون
    چرا من خوشحالم :/
    البته خب واسه اینکه این حس و حالش همیشگی نیست ناراحتم.
    ولی یه حای کار می لنگه
    امیدوارم واسه این نباشه که هیچی روم تاثیر نداشته :((

  • ۱ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • چهارشنبه ۲۳ خرداد ۹۷

    شاید یه روزی

    مگه میشه تو این سن آدم دلش دوستهای جدید بخواد؟

    دوستهای شبیه خودم

    البته متفاوتش هم قشنگه

    با هم بریم بیرون

    مثلا یه جایی مثل کوه قرار بزاریم

    بشینیم حرف بزنیم

    از خودمون بگیم

    از هدفامون

    از هم چیزای مختلف یاد بگیریم.

    نمیدونم شدنیه یا نه

    اما دلم همچین چیزی می خواد

  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • چهارشنبه ۲۳ خرداد ۹۷

    و بالاخره ...

    بالاخره بعد از پونصد بار فرستادن مدارک خانم فلانی برای ثبت شرکت. موفق شدم.
    شک ندارم هر دفعه که میفرستادم به هَم دیگه میگفتن باز این سمانه هه این مدارکو فرستاده
    قبل اینکه نگاهش کنن، ازش ایراد می گرفتن و پس میفرستادن :/
    به عنوان یه کارشناس حقوقی (کاملا تجربی البته) که قادر به اولین ثبت موسسه شده، باید یه سور بدم :)

  • ۱ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • چهارشنبه ۲ خرداد ۹۷

    نگاه دیگر

    بابام داشت داداشمو نصیحت میکرد و میگفت هر کسی یه وظیفه ای داره. اینکه من وظیفه ام اینه که کار کنم و پولمو خرج خانواده بکنه

    یا تو (داداشم) در حال حاضر وظیفه داری فقط درس بخونی.

    برام خیلی جالب بود.

    تا حالا زندگی رو با این دید نگاه نکرده بودم.

    این که هر آدمی تو هر جایگاهی یه وظیفه ای داره و اگه بهش عمل کنه چققققد همه چی قشنگ میشه

    چقد همه چی گل و بلبل میشه.

    و من چه وظیفه ای دارم؟

    دختر خوب بمونم و کمک پدر و مادر باشم تا وقتی که ازدواج کنم و وظیفه ام عوض بشه.


    پ.ن: همیشه عاشق نصیحت بزرگترا بودم و هستم.

  • ۱ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۷

    به وقت سحر

    آمدم سری زده باشم و بس

    غذا رو گازه
    سماور روشنه
    مسئولیت رو دوشمه D:
    باید برم پدر و صدا بزنم تا سحری بخوریم.
    من برم تا دیر نشده
  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۷

    قسمت

    وقتایی هم که میخوام پیاده بیام دفتر یا به قول تو مغازه :))

    همه چی دست به دست هم میده که سوار ماشین شم.

    همه چی خوب بود. هوا بدک نبود. ساعتو تنظیم کردم. زودتر راه افتادم.

    اما تا رسیدم متروی مقصد. پله ها رو که خواستم برم بالا. دیدم یا خدا بارون میاد چه بارونی

    این شد که بازم سوار تاکسی شدم دو قدم راه رو

  • ۱ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۷

    باز هم از نعمتهای دوست فرشته داشتن

    نگم از کادوها

    از کادوهایی که اونقد زیادن که وقت نمیشه تک تک دربیارم با دقت تمام نگاهشون کنم

    گذاشتم بعدا در آینده ای نزدیک، خونه خودم بازشون کنم با عشق یه دل سیر نگاهشون کنم.


  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۷

    نیامدی جانم به قربانت :|

    خلاصه از بحران دراومدیم

    جو خونه آروم شده بعد از دو هفته

    حال روحیم خوبه خدارو شکر

    یه دلیل خوب شدنم دوست فرشته داشتنه

    شک نکنید.

    هوا هم که عالیه

    ماه رمضون (عشق) هم نزدیکه

    فقط مونده جای خالیه تو ...

  • ۰ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۷

    خدایا هنوز ۳۰ نشدما، حواست هست؟


    حتما باید به این مرحله می‌رسیدم که از خونه متنفر می‌شدم؟

    لازم نبودا !!!

    قول می‌دادم به موقعش از خونواده دل می‌کندم

    یا خودم کاری می‌کردم که اونا ازم دل بکنن


    نمیدونستم ۲۷ سالگی هم بحران داره!


  • ۳ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • سمانه (رنگی)
    • شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷