مهمون داریم
ازون مهمونایی که .... نگم بیخیال ...
بیشتر خستگی تو تنم مونده تا خوشحالی
واقعا همه مهمونا حبیب خدان؟ D:
ببخشیدا
ولی آدم شک می کنه D:
مهمون داریم
ازون مهمونایی که .... نگم بیخیال ...
بیشتر خستگی تو تنم مونده تا خوشحالی
واقعا همه مهمونا حبیب خدان؟ D:
ببخشیدا
ولی آدم شک می کنه D:
مگه میشه تو این سن آدم دلش دوستهای جدید بخواد؟
دوستهای شبیه خودم
البته متفاوتش هم قشنگه
با هم بریم بیرون
مثلا یه جایی مثل کوه قرار بزاریم
بشینیم حرف بزنیم
از خودمون بگیم
از هدفامون
از هم چیزای مختلف یاد بگیریم.
نمیدونم شدنیه یا نه
اما دلم همچین چیزی می خواد
بابام داشت داداشمو نصیحت میکرد و میگفت هر کسی یه وظیفه ای داره. اینکه من وظیفه ام اینه که کار کنم و پولمو خرج خانواده بکنه
یا تو (داداشم) در حال حاضر وظیفه داری فقط درس بخونی.
برام خیلی جالب بود.
تا حالا زندگی رو با این دید نگاه نکرده بودم.
این که هر آدمی تو هر جایگاهی یه وظیفه ای داره و اگه بهش عمل کنه چققققد همه چی قشنگ میشه
چقد همه چی گل و بلبل میشه.
و من چه وظیفه ای دارم؟
دختر خوب بمونم و کمک پدر و مادر باشم تا وقتی که ازدواج کنم و وظیفه ام عوض بشه.
پ.ن: همیشه عاشق نصیحت بزرگترا بودم و هستم.
وقتایی هم که میخوام پیاده بیام دفتر یا به قول تو مغازه :))
همه چی دست به دست هم میده که سوار ماشین شم.
همه چی خوب بود. هوا بدک نبود. ساعتو تنظیم کردم. زودتر راه افتادم.
اما تا رسیدم متروی مقصد. پله ها رو که خواستم برم بالا. دیدم یا خدا بارون میاد چه بارونی
این شد که بازم سوار تاکسی شدم دو قدم راه رو
نگم از کادوها
از کادوهایی که اونقد زیادن که وقت نمیشه تک تک دربیارم با دقت تمام نگاهشون کنم
گذاشتم بعدا در آینده ای نزدیک، خونه خودم بازشون کنم با عشق یه دل سیر نگاهشون کنم.
خلاصه از بحران دراومدیم
جو خونه آروم شده بعد از دو هفته
حال روحیم خوبه خدارو شکر
یه دلیل خوب شدنم دوست فرشته داشتنه
شک نکنید.
هوا هم که عالیه
ماه رمضون (عشق) هم نزدیکه
فقط مونده جای خالیه تو ...
حتما باید به این مرحله میرسیدم که از خونه متنفر میشدم؟
لازم نبودا !!!
قول میدادم به موقعش از خونواده دل میکندم
یا خودم کاری میکردم که اونا ازم دل بکنن
نمیدونستم ۲۷ سالگی هم بحران داره!