یه وقتا خسته میشم.
حس میکنم جونم گرفته شده از بس با مامان سرو کله زدم
دلم میخواد برم یه گوشه تو خودم باشم. هیچکی هم دورو برم نباشه.
سکوت محض
دلم آرامش میخواد.
یه وقتا خسته میشم.
حس میکنم جونم گرفته شده از بس با مامان سرو کله زدم
دلم میخواد برم یه گوشه تو خودم باشم. هیچکی هم دورو برم نباشه.
سکوت محض
دلم آرامش میخواد.
برگشت و پیام داد
بازم همون حرفها
بازم به نتیجه نرسیدیم
چون اون یه چیز دیگه میگه من یه چیز دیگه
حرف همو نمیفهمیم
خستهم از این حرفها
حس میکنم دیگه جونی نمونده برام بخوام سر این چیزا باکسی بحث کنم.
من پایان باز نمیخوام
پایان قشنگ میخوام. پایانی که تا حدودی بتونم حدس بزنم گه به کجا ختم میشه
زندگی کوتاهه. عمر آدمی کوتاهه.
باید بیشتر از قبل رو خودم وقت بزارم
برن به درک عشقهای قشنگه پوچ و توخالی...
دارم دنیامو پیدا میکنم
دائم دارم فکر میکنم
فکر میکنم
و فکر میکنم
یه هفتهست ازت بیخبریم
دلم برات یه ذره شده
شبا چطوری میخوابی یعنی، جای خوابت راحت هست؟
کسی یه وقت اذیتت نکنه.
غذا خوب میخوری؟
یه وقت گشنگی ندی به خودت
یه وقت ...
اگه گریه امونم بده ادامه میدم ...
آخ خدایا خودت مراقب داداشم باش.
پ.ن: زنگ زد بالاخره.
و من خوشحالترین خواهر دنیام :))))))))))))
داداش کوچیکه رفته سربازی
انگار بچهمو ازم جدا کردن
نمیفهمم چرا باید بچه دار شی که بزاری بره و ازت جدا شه
چرا جدایی انقدر سخته خدایا. چیکار کنم دوماه بدون تو آخه
خدایا زودتر بگذره
امروز دومین روز بود که پیشمون نیستی. خیلی دلم برات تنگ شده خیلی زیاد
تموم شد
تمومش کردم
ناراحتم
دوره خوبی نیست، حالم خوب نیست.
کار پنجشنبه جمعه م هم کنسل شد.
منتظر روزای خوب میشینم.
میدونم خودت هوامو داری.
رزوهای بینهایت سختی رو دارم میگذرونم.
تنهایی سخته تحمل کردنش.
اما دیشب داشتم فکر میکردم خدارو شکر اون مرحله شدید بحران تنهایی رو گذروندم.
وگرنه اتفایهای خیلی بدی میافتاد برام.
دیروز از فرط استرس شدید بدنم بیحس شده بود.
یادم نمیره این روزهارو
یادم نمیره که خودم گند زدم به زندگیم.
چشام میسوزه از فرط بیخوابی و اشک
خدایا امروز به خیر بگذره قول میدم قول میدم آدم شم :((((
امروز یه روز جالب بود برام
یه روز پر از خاطره
گریه کردم. دعواش کردم. خندیدیم. غذا خوردیم. بحث کردیم. مشورت کردیم
نمیدونم چرا انگار جواب خوبیهام رو خدا داده.
برام عجیبه و قشنگ
کاش که ادامه داشته باشه
چرا همش ته دلم نگرانه
امیدوارم همه نگرانیهام وهم و خیال باشه.
دیشب تا نزدیکهای ساعت 1 داشتم با همکارم صحبت میکردم.
صحبت که نه داشتیم دست به یکی میکردیم بیایم بیرون ازینجایی که هستیم.
کلی صحبت که چقدر اذیت شدیم و ارزش قائل نیستن برامون رئیس محترم و کلی معایبی که یه جا با هم داره
حالا امروز قراره باهاش صحبت کنیم
جالب اینجاست دوتاییمون هم روشو نداریم که با تحکم حرف بزنیم و حقمونو بخوایم
مامانم وضعیت روحیش اصلا خوب نیست
طوری که واقعا احتیاج دارم یه دکتر روانشناس خانوادگی داشته باشیم که همیشه خونمون باشه تا رو همهمون کار کنه.
آره در این حد بد
در این حد وحشتناک
دیشب که رسیدم از سرکار بینهایت خسته و داغون. دیدم هیچ غذایی درست نکرده میگه منتظر شما بودم.
من برای اولین بار ساکت موندم. چیزی نگفتم و با لباس بیرون شام درست کردم. تو دلم ولی غوغا بود.
تمام سعیمو کردم غر نزنم
و سربلند بیرون اومدم
بابت این پیشرفت باید از خودم قدردانی کنم.