امروز بعد از برگشت از خونه دختر عمو جان
تو ون گوشی به دست تو خبرخوان کل وبلاگای به روز شده رو میخوندم.
همزمان بارون میومد
آقای راننده هم صدای آهنگ رو زیاد کرد
یه لحظه خواستم زمان همونجا وایسته
حال و هوای این روزامو دوس دارم
بابام سرکار نمیره
اوضاع خونمون خدا رو صد هزار مرتبه شکر آروومه
امروز تا بعد از ظهر حس خونه کاملا مذهبی بود.
فقط ...
فقط اینکه روزایی که خونهام بعد از ظهرا نمیزارن آدم با آرامش ۵ ساعت بخوابه :///
پ.ن: هر وقت بابام خونهست درسته که آدم با خیال راحت هر کاری دلش میخواد نمیتونه بکنه، ولی آرامش داریم. و این از هررررر چیزی تو دنیا برام لذت بخشتره
هیچ وقت گول کسایی که عینک آفتابی میزنن تا از نور خورشید در امان باشن، رو نخورین.
گاهی پشت این عینک چشمانی پر اشک و بغضی در گلو مانده وجود داره که ما ازش غافلیم.
پاییز؟
هنوز حسش نکردم.
همه حس کردن جز من؟ :(
چرا واقعا؟