روزای جنگه
موندم تهران با حسن
این روزا بیشتر فکر میکنم
رو خودم کار میکنم
خونه تمیز میکنم

غذای حدید درست میکنم
آره باید خودمو مشغول نگه دارم تا ترس از مرگ غلبه نکنه

یه جورایی هم میترسم ول کنم برم از تهران هم میخوام که خودمو بندازم تو دل جنگ، فکر که میکنم یه چیز بین آدم ترسو و آدم شجاع
برای خودم جالبه
دائم حسای مختلف
ترس
ناامیدی
امید به زندگی
گریه
خنده از ته دل
غم
شوک
عشق
لعنتی قراره چی بشه؟