همیشه فکر میکردم بابام مامانمو اونقدری که باید دوست نداره
وقتایی که دعوا میکردن، تو ذهنم طلاق گرفتنشون رو هم تصور میکردم.
همیشه حس میکردم بابام یه آدم سنگ دل و سختیه که اگه یکیمون یه چیزیش بشه، نگاهمونم نمیکنه
از وقتی که مامانم مریض شد، بابام کاری کرد که فهمیدم این همه سال اشتباه کردم، کار کرد که فکر میکنم حتی مردای امروزی که انگار مهربونتر و عاشقترن برای زنشون نمیکنن.
ذهنیتم کاملا عوض شد
بابام میتونه عاشقترین مرد دنیا باشه
دیروز بهم میگفت مامانت زنم نیست. رفیقمه، دخترخالهمه، دوستمه
میگفت و اشک میریخت.
مامانم بیمارستان بستریه، بابام تو این دو سه روزی فقط تو چشاش اشک بود. هر دفعه اومد ازش حرف بزنه بغض کرد.
همیشه از خدا میخواستم شوهرم مثل بابام نباشه، اما این دو سه هفتهای، همش دارم با خودم میگم که خود خود الانه بابام باشه
خدا به همه پدر و مادرا سلامتی بده