آها راستی
تو دو تا پست قبلی از رانندگی صحبت کردم
آره خلاصه موفق شدم :))))
آها راستی
تو دو تا پست قبلی از رانندگی صحبت کردم
آره خلاصه موفق شدم :))))
با مامان و بابا ساری ایم
دارم اینجا به اصطلاح تفریح میکنم
دکتر بهم گفت افسردگی گرفتم
گفت به جای قرص باید بیشتر تلاش کنی
دارم تمام تلاشمو میکنم
اما یه جاهایی میزنه بیرون
میدونم که بهتر میشم. میخوام که بهتر شم.
کارو بیخیال شدم
ازدواج رو بیخیال شدم
دارم سعی میکنم خودمو پیدا کنم و بیشتر یاد بگیرم و تمرکز کنم روی چیزای خوب زندگی
چند وقته دارم چنگ میزنم این غول ترس از رانندگی رو بشکنم
با ترس میشینم پشت فرمون
زور میرنم که حواسم به همه جا باشه
استرس همه وجودمو میگیره
درد میکشم اما میخوام غلبه کنم بهش
امروز با وجود همه اینا نشستم و دو تا خانم رو سوار کردم تو مسیرای مختلف
خودمو مجبور کردم که تو میتونی
و این برام انقققققدر بزرگ بود که میخواستم بعدش پرواز کنم
اومدم خونه به خانواده که گفتم، آفرین که نشنیدم هیچی، برگشته بهم میگه دیگه این کارو نکن
و چی ازین بدتر....
مشکل حامی نداشتن داره از تو منو متلاشی میکنه
و قطعا برای این یه مورد احتیاج شدید به یه مشاور دارم.
از حالم بگم
تو جنگم با خودم
ذهنم یا درگیره اینه که با مامان چطور برخورد کنم؟
یا اینکه پس من کجای این زندگی ام؟
چرا من اصلا دارم با خانواده زندگی میکنم
چرا من نباید الان درگیر زندگیه خودم باشم.
فکر تنها زندگی کردن داره ذهنمو میخوره همش
حدودا شش هفت ماه پیش اینجا نوشتم که : (رجوع به پست قبلی)
آره اومدم بیرون اما چهار ماه بعدش با شکایت حقوقم رو ازشون گرفتم
همه حق و حقوم رو.
خوشحالم
مهم نیست دیگه هیچی
شش ماهی هست بیکارم، البته خدارو شکر آموزشگاه هست.
ولی کار تمام وقت ندارم.