حال بچهای رو دارم که هیچ کسی رو نداره و همه کاراشو باید خودش انجام بده.
کاش لااقل بعد از ازدواج یه کم استراحت کنم. کمتر بار رو دوشم باشه. کمتر نگران باشم.
معمولا تو سن من آدما به فکر بچه دومشونن، اما من باید به این فکر کنم که مامانم بیرون میره حالش خوب باشه و سالم برگرده.
مشکلم با بچه نیست مشکلم با اینه که مامانم ول کرده خودشو سپرده دست ما.
امروز باهاش دعوا کرد. گریه کردم. داد زدم که آخه تو که سنی نداری. تو سن تو مامانا دختراشونو جمع میکنن نه اینکه برعکسش اتفاق بیافته.
تو سن من همه یه مامان بزرگ دارن که سالمه و اصلا هم نگرانش نیستن که حالش خوب باشه یا نه.
بعد من هر لحظه نگرانم برای مامانم اتفاقی نیافته.
طرف برای ثبت موسسه زنگ زده بهم
میگه: ما قبلا با آقای فلانی (آقای رئیس) دوستانه کار میکردیم و قرار نبوده پولی پرداخت بشه
الان که فوت کردن لازمه هزینهای پرداخت کنیم؟
گفتم: اگه بخوام ادامه بدم، بله هزینه برای دستمزدم هست.
والا فکر میکنن منم دوستشونم !!!
تازشم آقای رئیس قرار بوده آخر کار ازشون پول بگیره. اینا به خیال خودشون دوستانه بوده :/
مامان و بابا شمالن
داداش کوچیکه مدرسهست
دختر عمو جان رفته
خودم موندم و خودم
آدما تو تنهاییشون چیکار میکنن؟
این همه خانم خونهدار بعد از اینکه همه اعضا رو میفرستن پی کارشون، بعدش تو تنهایی چی کار میکنن؟
چرا آدم اینجور مواقع فقط دوس داره استراحت کنه و خوش بگذرونه؟
در حالی که یه خروار ظرف ریخته تو ظرفشویی و تک تک ظرفها دارن صدام میکنن بیا مارو بشور!
انگار صدای سریالها و فیلمهای تو گوشیم بلندتر از صدای ظرفاست :)
شبها که دارم میخوابم
از یخچالمون صدای روح میاد
انگار چند تا روح اون تو گیر کردن و دارن کمک میخوان
سعی میکنم اصلا بهش فکر نکنم، وگرنه قشنگ باورم میشه
باید به فکر یخچال جدید باشیم.
یا اینکه من یه روز میرم روحهای گیر کرده رو نجات میدم.😓
داشتم میبستم وبلاگو
دلم نیومد
گفتم یه چیزی بنویسم
امشب شب چهلم آقای رئیس بود
به قول همکارش خوبیاش نسل در نسل منتقل میشه و من شک ندارم که بعدا به بچههام که هیچ، به نوههام هم از خوبیاش میگم.
خانمش بهم میگه لطف کردید. بهش گفتم لطف رو ایشون کردن که تا آخر عمر یادشون میکنم.
خدا رحمتت کنه مرد. چهل روز گذشت اما هر روز یادت میکنم.
امروز بعد از فوت رئیس این اولین بار بود رفتم برای مصاحبه کاری
نمیدونم چرا به طرز عجیبی انقد خوشحال بودم
ولی تو دلم هم مطمئن بودم که اصلا قرار نیست اتفاق بیافته
همیشه چیزی که با عقلم جور در نمیاد، اتفاق نمیافته
اینم یکی از اونا
پ.ن: آدم وقتی چند وقت نمینویسه، دیگه دلش نمیخواد بیاد
به زور اومدم😑
تا حالا شده ساعت ۲ و ۱۵ دقیقه نصفه شب با چشمای خسته خواب آلود نیمه باز، به این فکر کنید که خوشبخترین آدم هستید؟