خیلی وقته ننوشتم
نمیدونم از چی بگم
اتفاقای مختلف
بزرگ شدن
یاد گرفتن
حرفهای زیاد
تنهایی
درگیری ذهنی
خیلی وقته ننوشتم
نمیدونم از چی بگم
اتفاقای مختلف
بزرگ شدن
یاد گرفتن
حرفهای زیاد
تنهایی
درگیری ذهنی
وقتهایی که صد بار تو طول روز میرم چک میکنم ببینم پیام داده یا نه ...
عاشق نشید :|
دوباره برگشت
بهش میگم یه دلیل منطقی بیار که من باهات بمونم.
میگه دوست داشتن مگه کم چیزیه؟
میگم دوست داشتن تنها برای من دلیل نمیشه
گفتم عقلانی باشه
بهم گفت شاید تورو به خاطر خودم میخوام. شاید شبیه شیطان شدم
چقدر این اعترافش برام جالب بود :) لذتی بردم فراواااان :))))
همیشه اون آدم خوبه بود و من بده. اما این بار خودش به زبون خودش اعتراف کرد چیزیو که من کل این دو ماه و 20 روزی که با هم بودیم حسش کردم.
گفتم میتونم برات یه دوست باشم فقط
گفت من به همونم راضی ام.
شرط گذاشتم برای دوستیمون
گفتم برای پیشرفت هم تلاش کنیم.
اون تنها کسیه که نتونستم از فکرم درش بیارم. به خودم این فرصت رو میدم که کنار هم از اطلاعات هم استفاده کنیم و باعث پیشرفت هم باشیم.
نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم
نمیدونم دارم کجا میرم
نمیدونم قراره چی بشه
دیروز اتفاقی افتاد که نباید میافتاد
برام یه درس بزرگ شد. یه تلنگر که داری دقیقا چه غلطی میکنی با خودت.
باید یه کم عاقلانه پیش برم
باید محکم تر با آدمها برخورد کنم که ازم سو استفاده نکنن.
کاش یکی بود
کاش یکی که نه، یه بغل بود
یه بغل پر از مهربونی
یه بغل که بتونم خودمو جا بدم تو بغلش زار بزنم
اونقدر که دلم آروم شه، که حالم خوب شه
میشه بیای
حالم خوب نیست
نزدیک تولدمه
بازم بحران، بازم گریه، بازم تنهایی
فشار رومه
کسیو ندارم باهاش حرف بزنم، بگم سخته برام زندگی
همه چی با هم شده
همه هم ازم میخوان قوی باشم
نمیتونم جلو گریهمو بگیرم
امروز پنجشنبهست. پنجشنبهها ساعت 1 میرم خونه
بعد این چند روزی که اومدم سرکار. امروز اولین روز بود که یه کم با رغبت حاضر شدم و زدم بیرون
دارم جدیدا سعی میکنم رو ترسهام غلبه کنم.
و اینکه خودمو بندازم تو دل ترس
یکیش همین تلفن زدن به دیگران
الان روزی چندین بار زنگ میزنم با کارمندا صحبت میکنم. هنوزم سخته اما باید بتونم.
امروز نزدیک به یک هفتهست میام سرکار.
هنوزم باهاش اخت نشدم
صبحها با ذوق پا نمیشم برای کار.
یه کم وضعیت کار بهتر شده. میدونم قضیه چیه و کارم دقیق چیا هست.
اما خب کاش بهتر بود. کاش دوسش داشتم. نمیدونم شاید حقوق بگیرم با ذوق بیشتری بیام.
شاید این برام خوب باشه
سه روزه میام سرکار
کاری که همیشه دوست داشتم. نه دقیق این کارو، اما همچین فضایی رو دوست داشتم.
نمیدونم چرا هنوزم باهاش اون چنان ارتباط برقرار نکردم.
فکرم همش مشغوله
همش نگرانم
داشتم پادکست گوش میدادم.
میگفت بنویسید. چیزی که تو ذهنتونه رو بریزید بیرون.
دارم سعی میکنم همین کارو کنم. چون ذهنم خیلی درگیره.
یه دوره جدیدی آغاز شده
مامان بی حالتر شده. حالش خوب نیست
منم که سرکارم.
بابا خیلی حوصله نداره از مامان نگهداری کنه. اما داره سعیشو میکنه
چند تا سایت دستمه وقت و حوصله ندارم کار کنم روشون.
ماه رمضونه و من تا میرسم خونه چیزی ازم نمونده. البته دو روز بیشتر نمونده تا تموم بشه اما سخته.